🇮🇷༻﷽༺🇮🇷ا
یڪ داستان؛ یڪ پند 1319
✍️ از وادی السلام ........... !؟
مرحومِ قاضی؛ اکثر اوقات به وادی السلام میرفت و ساعتهای طولانی به تفکر و ذکر مشغول می شد. یکی از شاگردانِ آن بزرگوار؛ میدید که، ایشان ساعت ها در وادی السلام مینشینند و از تکرارِ این کار خسته نمی شود.
با خود گفت: اهل قبور را باید زیارت کرد و برگشت؛ با یک فاتحه هم، روح مردگان شاد می شود. کارهای مهمتری هم وجود دارد؛ که باید به آنها بپردازیم. استاد؛ از تلف کردنِ این همه وقتی که در اینجا می گذراند، چه چیزی می فهمد. این سوال همیشه در دل من بود ولی؛ به احدی ابراز نکرده بودم. حتی به صمیمیترین رفیق ها و شاگردان استاد.
مدتها گذشت؛ و من، هر روزه برای شرکت در کلاس و استفاده از محضر استاد، خدمت ایشان میرفتم.
مدتی بود که می خواستم؛ از نجف اشرف به ایران مسافرت کنم. ولی؛ نمی دانستم این سفر به مصلحت من هست یا نیست. خلاصه تردید داشتم. این نیت؛ فقط در ذهن خودم بود و کسی مطلع نبود.
شبی؛ میخواستم بخوابم. در آن حجره کوچک؛ و پائین پای من، طاقچه ای بود. روی طاقچه؛ کتاب های علمی و دینی ی مختلفی قرار داشت. و طبعاَََ؛ در وقت خوابیدن، پای من به سمتِ کتابها دراز میشد. با خودم گفتم: لزومی دارد؛ جای خوابیدنم را تغییر بدهم یا ندارد. دراز بودن پای من؛ به سمت آن کتابها، هتک حرمت هست یا نیست. بالاخره؛ بنا گذاشتم که، این کار، هتک حرمت نیست و خوابیدم.
صبح؛ که به محضر استاد، آیت الله قاضی طباطبایی رفتم، بمحض سلام کردن، فرمودند: علیکم السلام؛ صلاح نیست به ایران بروید. ضمناََ؛ دراز کردنِ پا، به سوی کتابها هم، هتک حرمت است، پای خود را به آنسمت دراز نکنید!!؟
بی اختیار و متعجب گفتم: آقا؛ از کجا فهمیدید، من که چیزی نگفته بودم...!؟
آیت الله قاضی طباطبایی فرمودند: از وادی السلام... !!
برگرفته از:
- معادشناسی، ج۲، ص ۲۹۶ مرحوم محمدتقی آملی